بیشتر از یک سال قبل تو یه مراسم شرکت کردم که بخشی از اون مسابقه کشوری شعر شهدا بود . یادم میاد نفر اول یه جوون بود که وقتی برای گرفتن هدیه میرفت همه به ظاهرش خیره شده بودند . به قول بعضیا سوسول بود .
اسمش سید مهدی موسوی یود . وقتی که شعر رو خوند همه میخکوب شدند . واقعا جذاب بود . این باز نشون داد که به ظاهر افراد در موردشون نباید قضاوت کرد .
من نوشته ای رو که از روش میخوند ازش گرفتم و حیفم اومد اینجا ننویسمش .
شعری از زبان یک شهید
امشب شب جمعه ست ، جمعه!… و تو غمگینی
من در کنارت هستم و من را نمی بینی
هی عکس ها دور سرت در گریه می گردند
آهنگران ، چمران ، جهان آرا و آوینی
یادت میاید : (( قورمه سبزی دوست دارم با … ))
از انعکاس عکس گنگت داخل سینی
احمد پدر را اشتباهی محض می داند
خط می زند زهرا مرا از دفتر دینی
تو مثل سابق : پیش من در چادری گلدار
با آن دهان و چشم و ابرو و لب و بینی
در رکعت سوم به شک افتاده ای انگار
و پشت شیشه می زند باران سنگینی !
دارند می پوسند با تو، با زمان، با عشق
بر روی میز کار من گلهای تزئینی
از من چه مانده جز دو تا تصویر بر دیوار
یک رادیو، یک خاطره، یک فرش ماشینی
شبها میان سجده می آیی در آغوشم
اما نمی فهمد تو را این شهر پایینی !
تا صبح گریه می کنم در عطر موهایت
سر را که بالا می کنی من را نمی بینی …
بر گرفته از سایت tootia.ir