RSS  | خانه | ارتباط با من | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 126436 | بازدیدهای امروز: 38| بازدیدهای دیروز: 1
درباره خودم

حبیکه : دو هفته نامه دانشجویی علم آموزان حدیث
مدیر وبلاگ : دانشجویان دانشکده علوم حدیث[81]
نویسندگان وبلاگ :
محمد حسین ورشادی[2]
محو (@)[22]

سیدحمیدهاشمیان (@)[10]

عرفان حائری (@)[10]

عبد عاصی (@)[10]

ملتمس دعا (@)[10]

ایران (@)[6]

آشنا (@)[10]

محمدجوادشاهرودی (@)[12]

خانم منتظری (@)[10]

داود صفیری (@)[6]

یاس کبود (@)[10]

آقای فتحی (@)[2]


لوگوی وبلاگ
مطالب قبلی
مطالب قبلی
لینک های دوستان
اشتراک
 
موسیقی وبلاگ
یاهو

 

004356.jpg 

فرخنده باد سوم خرداد ماه سالروز حماسه فتح خرمشهر

خاطراتی از حماسه آفرینان بیت المقدس

لبخند شهید
برگ هایی از دفتر خاطرات حماسه آفرینان بیت المقدس
در اولین روزهای پس از فتح خرمشهر پیکر ۲۵ تن از شهدای عملیات آزادسازی خرمشهر را به شیراز آورده بودند. پس از این که خیل جمعیت حزب الله در مزار شهدا (دارالرحمه) شیراز بر اجساد مطهر گلگون این شهیدان نماز خواندند علمای شهر که در مراسم حضور داشتند، مسئولیت تلقین شهدا را بر عهده گرفتند، از جمله خود من وقتی درون قبر رفتم و شروع به تلقین شهید نمودم با صحنه ای بس عجیب و تکان دهنده مواجه شدم، تا جایی که ناچار شدم به دلیل انقلاب روحی تلقین را نیمه کاره رها کنم و از قبر بیرون بیایم. ماجرا از این قرار بود که هنگام قرائت نام مبارک ائمه(ع) در تلقین، به محض این که به اسم مبارک حضرت صاحب الزمان(عج) رسیدم، مشاهده کردم که شهید انگار زنده است. چشمانش باز شد و لبخندی زد و سرش را تا نزدیکی سینه به حالت احترام پایین آورد.
*معاونت روابط عمومی نیروی زمینی سپاه خط سوم
خط سوم
گردانمان تو خط سوم، عملیات داشت.
فرمانده آمد پیشمان: «باید به خط زرهی عراق حمله کنیم» .
با دست به نورافکن های پشت خط اشاره کرد: «این ها را پشت سرتان روشن می کنیم تا منطقه را گم نکنید.»
دستور حمله صادر شد. گروهان از خاکریز گذشت.
«صبر کنید!»
فرمانده اطراف را وارسی کرد: «کسی با منطقه آشنا نیست؟»
هیچ کدام منطقه را بلد نبودیم. رفتیم جلوتر. گم شده بودیم. دشمن آماده باش بود. ۲۴ کیلومتری تو خاک عراق پیش رفته بودیم. محاصره مان کردند. چند خمپاره منوربالای سرمان منفجر شد.
«دراز بکشید!»
بچه ها پخش زمین شدند. تیراندازی می  کردند طرفمان. رفتم پیش فرمانده: «بچه ها را با قناسه می زنند» .
«باید حمله کنیم. بچه ها را آماده کن!»
حمله کردیم. روی سر عراقی ها خراب شدیم. انتظار نداشتند تو آن موقعیت بهشان حمله کنیم. غافلگیر شده بودند. سنگرهایشان را اشغال کردیم. خط زرهی دشمن شکست.
*سیدمهدی موسوی

پل ظفر
نگهبان پل ظفر بودیم، پل، دوطرف کارون را به هم وصل می کرد، این پل را نیروهای ارتشی احداث کرده بودند. بچه ها برای انجام عملیات باید از پل رد می شدند. دو روز از نگهبانی مان می گذشت. هواپیماهای عراقی هر روز می آمدند. می خواستند پل را بمباران کنند. پدافند ما دقیق عمل می کرد. تا چهار پنج ساعت دیگر عملیات می شد. هر کس کاری می کرد. هلیکوپتری برای بردن مجروحان فروآمد. کنارپل صدایی بلند شد. نگاه کردم به بالا. هواپیمایی آمد طرف پل، هر لحظه ارتفاعش کم تر می شد. ۱۰ متری بیشتر با زمین فاصله نداشت. بمب هایش را ریخت. اصابت کردند اطراف پل. هلیکوپتر هم آتش گرفت. بچه ها سعی کردند خاموشش کنند. چند تا از بمب ها افتاد داخل آب، پدافند ما هم هواپیما را فراری داد. دویدیم لب کارون، آب گل آلود شده بود، چند ماهی مرده آمد روی آب. پل سرجایش بود. تانک ها و نفربرها داشتند از روی پل می گذشتند.
*مجید مبشری

از پشت خاکریز
محاصره شدیم. ۳۵ نفر بودیم. فرمانده گروهان از پشت خاکریز سرک کشید. با دست دو تا از تانک ها را نشان داد: «آن ها. اگر آن ها را بزنیم، آرایششان به هم می خورد» .
عراقی ها مدام آتش می ریختند سرمان.
«باید آن کالیبر هم از کار بیفتد» .
یکی از بچه ها با آرپی جی رفت جلو. رگبار کالیبر نشست تو سینه اش.
آرپی چی اش افتاد پایین خاکریز.
نگاه کردم به حسین. گفتم: برویم؟ یا علی!
آرپی چی را مسلح کردم.
حسین اسلحه ای را که افتاده بود پایین خاکریز برداشت. ایستادم روی خاکریز. نشانه رفتم. تانک ها در فاصله صدمتری ما بودند. شلیک کردم. حسین هم سنگر کالیبر را زد. فریاد «یا مهدی(عج)» بچه ها به هوا رفت. بعد شروع کردیم به پیشروی.




نویسنده: محمدجوادشاهرودی(چهارشنبه 85/3/3 :: ساعت 1:53 صبح)

لیست کل یادداشت های این وبلاگ